حالا من نشسته ام كنار دژ سنگي روستا و به تماشا ايستاده سالار اصغر نجف زاده را، كه هر از گاهي نصيحتمان مي كرد به اشاره اي و دوباره نگاه مي كنم شانه هاي پهنش را، كه زيبايهاي آن سالهاي دور را به همراه سختي هاي بي پايانش را در گام هاي استوارش فرياد مي كشيد. و آقاي خراساني مي آمد و ما به گِردش حلقه مي زديم تا ميرزاي شاهرودي بيايد و بساط شبيه خواني را با صداي شيپور به راه اندازد و شايد نقشي هم نصيب ما شود .
چه تابستان هاي پر هياهو و زيبايي بود و شيريني خربزه هندوانه هايي كه در دهانمان مكرر مي شد و به ياد اين جمله ي يوسف محسني مي افتم كه مي گفت كامت را نبرد( و مي خواست از تيزي چاقويش تعريف كند ) و دوباره قاه قاه خنديدن ما و صداقت و داستان هاي او....
فرت بافي (faratپارچه بافي ) و صابون پزي مادرانمان كه با اشتياق به نظاره مي نشستيم و صداي دوك ها موسيقي مان بود و گاهي صداي راديو كه از خانه ي معلم ده بلند مي شد( مريم چرا با ناز و با افسون و لبخندي به جانم شعله افكندي مرا ديوانه كردي) و چه كيفي داشت !
دامنه ي مهراب را دويدن و دهن زردالويُك را در پلنگ روي آسودن تا به آنسوي خستگي در دامنه ي دو شاخ ايستادن و به نظاره نشستن زندگي ر،ا عليرضاي هادي با موهاي مجعدش و كاپشن شلوار لي لانكلرش و مهرباني و بي ريايي اش كه در لبخند زيبايش تو را به ميهماني درستي مي برد و خستگي را از تنت مي رهانيد و حالا كه نيست تا با او دراز جوي فيضل آباد را بگرديم و بخنديم و نفرت را دست بيندازيم روحش شاد.....
مرحوم سراج با كام هايي سريع به سمت مسجد مي رفت تا شبهاي عاشورا را برايمان با نوحه هاي آهنگينش و به كار بردن واژه سه ضربه به اوج برساند. آوازهاي شبانه جوانان عاشقي كه در كوچه هاي تاريك روستا مي پيچيد و سوت هاي بي اماني كه روشنايي را فرياد مي زد كه:
رنگ زردم را ببين برگ خزان را ياد كن با بزرگان كم نشين بيچارگان را ياد كن
و آن روزها نمي فهميدم كه اين بزرگان چه كساني هستند؟!
حلوا جوزيهاي مرحوم جعفري با مغز گردو در دكان فرو رفته به پشت پيه آب و انتظار و انتظار و انتظار و دوباره هي بابا مرا با لبخندش بخواند و راهي باغا شود و با درختان به گفتگو بنشيند و انار ها را به نوازش و درختان زردآلويش را به نام بخواند و بر سر تراز در همهمه ي اب رها شود ، به تماشاي خودش و لذتي كه مي برد. و حالا گلا رو آب مي دم
و دستامو مجنون مي كنم
غمارو مي شكنم
و خنده فراون مي كنم
به خدا رو ميكنم
مثل گلا به اسمون
آفتابو مهمون لبخنداي بارون مي كنم
زندگي خاطرهاشو به تماشا مي زاره
غما رو باد مي كشه شادي هارو جا مي زاره