اصلا چشمهایت را در این مهمانی شریك نكن، ببندشان . حالا بازار را به خاطر بیاور و صدای شُر شُر آب جاری در ترازهای سنگی و صدای مهربان "محن رضای حجی" در رویارویی با "استاد یوسف " و قاه قاه خنده ای كه آفرینش را به حسرت می انداخت و رهایی را به تكاپو .
"آقای رضا موسوی" در كنار "غلام رضای شاه میری" تكیه داده بر عصای چوبیش وخنده ی تلخش كه " تیمور موحدی " را به بَزله گویی وا میداشت . "قاسم موحدی" مارش را رها كرده بود و ما به تماشا ایستاده ، با ترسی كه تار و پودمان را به بازی گرفته بود ومنتظر كه مار كشته شود و ما از روغن آن برای زخمهای پایمان استفاده كنیم كه بسیار موثر بود و دوا . و "غلام حیدر" كه دوباره صدای اذان در او اواز می شد و هنوز صلواتهایش را همه به خاطر داریم.
" حسین باصری" را در غروب اولین روز برق كشی روستا به یاد می آورم كه شادی كودكانه ی ما را با لبخند مهربانش دو چندان می كرد واقعه ای كه در كمتر روستایی در آن سالها اتفاق افتاد و ما قدرش را ندانستیم (چند روز پیش دیدمش تكیه داده بر استواری وغرورش، كنار برادر كوچكش حسن ایستاده بود، سلامش كردم . مرا شناخت در هشتاد سالگی هنوز حرف از روزهای آرزوهایش و كارهایی كه برای روستا انجام داده و آنهایی را كه در ذهن طراحی كرده بوده و به انجام نرسانده است ، داشت. چه دوست داشتنی می نمود و چه صادقانه و صمیمی سخن می گفت) و چه زود آن سالها به انقلاب تبدیل شد و دویدن های ما در كوچه های ازغند وشعار هایی كه می دادیم و موافقان و مخالفان ، خشم و لبخند نثارمان می كردند . و شیخ بهلول كه داستانهای شبانه اش را با لحنی زیبا بر منبر برایمان می گفت و همانی بود كه باید باشد .
یادش گرامی ! "شیخ شریفی" را می گویم كه شبانه هایمان را سه نفری در خانه ی ما به گفتگو می نشستیم و گاه زبان دری شیخ بهلول ما دو نفر را به هیجان وا می داشت و از او می خواستیم فقط بگوید و بگوید و او یك دوره ی ده روزه را مهمان من حقیر بود و منبر مسجد در شبهای بهمن 57 هیچگاه "غلام رضای باصری " را از یاد نخواهم برد.
زنده یاد انقدر حاظر جواب و خوش بیان بود كه همه ی ما را به حیرت می انداخت تاریخ را خوب می دانست و چون استادی توانا پیشگویهایی را كرد كه ما هیچ وقت نفهمیدیم تا به سرمان آمد.